خانه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

(گفتگوي ششم)...دو،سه هفته اي گذشت،دراين مدت سه مرتبه خواب ديدن که من به گفته خودش معشوقه دارم وچندباربخاطر
اين خوابها گريه وزاري گلايه ميکردمن هم طبق معمول باصحبت کردن سعي درآروم کردنش داشتم وميخواستم بفهمه که داره
اشتباه ميکنه وباعث بهم خوردن زندگيمون شده،ولي طبق معمول صحبتامون هيچ نتيجه اي نداشت.
استرس واضطراب تمام وجودم روگرفته بود،فکرم ديگه کارنمي کردازمحل کاربه طرف خونه ميرفتم دوست داشتم يه حادثه اتفاق بيفته وبه خونه نرسم،باخودم ميگفتم برسم خونه چي ميگه؟نکنه بازدرحال گريه کردن باشه نکنه بازشروع کنه به طعنه 
زدن!روزوشب باهمين بحثاوبدبيني ها گذشت تااينکه يه روزتعطيل که من هم خواب بودم باهمين فکربدوتوهمي که داشت، طلا 
ودفترچه پس اندازوتمام مدارک مربوط به هردومونو برداشت وبه خونه پدرش رفت وکلي هم پيش خانواده اش به من تهمت زده بودکه من معشوقه دارم ومردزندگي نيستم وبدتراينکه مادرخانمم هم تلفن کرده بودبه خانواده ام وتوهين کرده بودوتلفن روقط 
کرده بود،من که انتظارداشتم خانواده اون آرومش کنن وقبل ازهرعملي بامن مشورت کنن برعکس شدوفقط توهين ازطرف 
اونانصيبم شد...ادامه دارد     

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

(گفتگوی پنجم)...شرایط روزبه روزبدترمیشد،احساس میکردم دچارافسردگی شدم چه رویاهایی داشتم وبه چه جهنمی تبدیل شده بودن هرکاری ازدستم برمیومدانجام میدادم که وضعیت بدتر نشه بهم توهین میکرد طعنه میزد من سکوت میکردم هرچیزی میخواست فراهم میکردم تمام وکمال دراختیارش بودم ولی چه سود...
اواخرخردادماه که ازخرید برگشته بودیم آژیردزدگیرماشین هرچنددقیقه صداش به هوامیرفت منم توی خونه صداشو قطع میکردم بعدازچندبارریموت دزدگیررو گذاشتم روی غیرحساس ولی بعدازچندساعت بازآژیرکشید،ایندفه شک کردم چون ماشین روتوخیابون پارک میکردم ،رفتم بیرون نگاهی انداختم وفوری برگشتم فرداهمسرم تلفن کردبه محل کاروباگریه گفت که دارم میرم خونه بابام !!گفتم بازچی شده مگه؟گفت دیشب کاری کردی که دزدگیرماشین آژیربکشه وبه این بهانه بری بیرون وتلفن بزنی به زنی یادختری!من که دوروبرم شلوغ بودسعی کردم آرومش کنم وکمی نصیحتش کردم ولی رفت خونه پدرش منم چون فردای اون روزقراربودیکی ازدوستای صمیمی ازشهرستان بیادوچندروزی مهمونمون باشن بعدازظهرتلفن زدم وگفتم مهمون داریم فورا برگردخونه،واونم نزدیک غروب برگشت وهیچ معذرت خواهی بابت توهمی که باعث شدازخونه بره هم ازمن نکرد.خلاصه این وضع ادامه داشت گریه های بی دلیل توهین بی دلیل وتوهموبدبینی وشک ومنم آرزومیکردم جهنم بودم تاتوی خونه واین زندگی پراسترس...ادامه دارد   

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

ای بس که نباشیم وجهان خواهدبود
نی نام زماونی نشان خواهدبود
زین پیش نبودیم ونبدهیچ خلل
زین پس چونباشیم همان خواهدبود


                                                                                                            



(گفتگوی چهارم)...شماره های ذخیره درتلفن همراهموبرداشته بودوبه همشون زنگ میزد،وای بحالم اگه یه خانم جواب میداددرصورتی که کلی همکارخانم داشتم به اضافه فک وفامیل.بقدری تماس گرفته بودکه مضحکه همه شده بودیم همه میدونستن که خانم بنده شکاک تشریف دارن.
همه جازیرنظر بودم مثل این بودکه کسی یه کارآگاه استخدام کرده که مچ منوبگیرن،خسته شده بودم ازاین وضع هرچی میگفتم 
بی فایده بودومیگفت حسم بهم میگه توباکسی رابطه داری یااینکه خواب میدیدکه من بقول خودش معشوقه دارم وهمین کافی بودکه هفته هاگریه وزاری کنه،کوچکترین فرصت کافی بودکه بره سراغ تلفنم وشماره های گرفته شده وبرعکس روچک کنه،کافی بودیه شماره غریب باشه گریه وسردردومعده دردوبعدهم بایدفورابه درمانگاه میرسوندمش،سه ماه اخیردقیقاهفته ای حداقل سه بارباید
میرسوندمش درمانگاه اونم ساعت 12یا1نیمه شب...کم کم آرزومیکردم که باماشین برم ته دره وازاین زندگی سیاه راحت بشم...ادامه دارد 

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه


آنان که محیط فضل وآداب شدند
درجمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردندبرون
گفتندفسانه ای ودرخواب شدند   




۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

            مالعبتگانیم وفلک لعبتباز"""ازروی حقیقتی نه ازروی مجاز                                                                                       یک چنددراین بساط بازی کردیم """رفتیم به صندوق عدم یک یک باز            

(گفتگوی سوم)...زندگی روشروع کردیم ،باخودم عهدبستم که امیدوارباشم گفتم همسرم مشکلی داشته باشه کمکش میکنم حالاکه قبول کردم پس سعی میکنم که همسرموخوشحال کنم ولی ازروزای اول بدون دلیل گریه میکرد،گاهی وقتامجبورمیشدم بخاطرمشغله کاری یک یادوساعت بیشترسرکاربمونم ولی این کارمو میذاشت بحساب بی علاقگی به زندگی وبازگریه،کم کم مواقعی که بایدبیشترمیموندم سرکاراسترس میگرفتم که الان خونه برسم گریه میکنه یاطعنه میزنه.بعدفهمیدم که زنم بهم شک داره وهمین شکاکی روزگارهردومونوسیاه کرد.کافی بودکسی به تلفن من اشتباهن زنگ بزنه وبابت هرزنگ تلفن یک هفته گریه میکردوبایدبازجویی میشدم.هرکاری که ازدستم براومدانجام دادم که شکش برطرف بشه ولی نشدکه نشد.مسافرت رفتیم شهرستان خونه هرفامیلی که میرفتیم دنبال مچگیری بودخونه دختردایی رفتیم فکرکردکه باهاش رابطه دارم وهمینطورخونه دخترعمو،دخترخاله وحتی خونه خاله هفتادساله ام!متاسفانه روزبه روزهم بدترمیشدزندگیمون.هرکاری کردم پیش مشاوربره قبول نمیکردچرا؟چون مدرک تحصیلیش لیسانس بودمیگفت مشکل ندارم.توی فیلم هم ندیده بودم این شکاکی وحساسی ووسواسی رووفکر نمیکردم درسرتاسردنیاهمچین زنی وجودداشته باشه!بخودم میگفتم شایددارم تاوان کاری رو پس میدم،ولی چه کاری؟من که توی عمرم کسی رواذیت نکرده بودم پس چرااین زندگی سیاه نصیبم شده؟...ادامه دارد 

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

  • روزنامزدي قراربوددرموردمهريه هم توافق بشه وهمچنين تاريخ ازدواج،مهريه رو200سكه توافق كرديم كه البته نظرخانواده همسرم 500سكه بهارآزادي بودبعدهم بين جمع خانواده وفاميل درموردتاريخ ازدواج سوأل شدمن هم چون ميدونستم خانواده همسرم خيلي عجله دارن وباتوجه به اينكه من شناخت كافي نداشتم باكمال كم رويي گفتم 3الي 4ماه بعد،بعدازيك هفته متوجه شدم كه همسرم شروع به جمع كردن اسباب ووسايل خونه اش كرده .همسرم بدليل اينكه خيلي حساس وافسرده بودن حتي نمي تونست باپدر،مادروبرادركوچيكش زندگي كنه وبه اين دليل پدرش همون نزديكا يه آپارتمان 2خوابه گرفته بودكه دخترش تنهاباشه،تعجب آوراين بودكه تمام اعضاي خانواده باترحم باهاش برخوردميكردن وبا من هيچوقت درموردتنهازندگي كردن ومشكل اعصابش صحبت نمي كرد،اواسط ازدواج بخاطررفتارغيرقابل تحملش پيشنهادكردم پيش مشاوربره، قبول ميكردوازم ميخواست كمكش كنم ولي بعدميگفت من ليسانسم وتوديپلم توبايدپبش مشاوربري،بعدازجمع كردن لوازم خونش مجبورشدبره چندوقتي باخانوادش زندگي كنه وتوي همين چندروزاختلاف باخانوادش به اوج خودش رسيدچندباركه قرارملاقات داشتيم بدون مقدمه زدزيرگريه وباهمين گريه هامنومجبوركردكه تاريخ ازدواج روبندازم جلو.باخودم گفتم بخاطراينكه ناراحتي ودعواروتوي زندگي تازمون نياره قبول كردم وقرارازدواج روانداختم جلوولي باتمام وجوداحساس ميكردم كه دارم اشتباه ميكنم اون بااين سياست منومجبوركردكه زودترازدواج بكنيم،بالاخره روزازدواج سررسيدوباناراحتي واسترس كلي امضاتوي دفترازدواج دادم وبعدازيه سري مقدمات رفتيم سربه اصطلاح زندگي....ادامه دارد...(گفتگوي دوم)


۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

    دیروزبعدازسه ماه باهمسرم قرارملاقات گذاشتم"به امیدحل کردن مشکلات"هرچندهیچ امیدی به حل مصیبت هایی که توی این یکساله به سرم آوردنداشتم"ولی هرطوربودخودمورازی به رفتن کردم  چندبارتوراه خواستم برگردم ولی جلوی خودمو گرفتم"دراین مدت که جدازندگی میکردیم بامسج یه عالمه توهین کردوکلی هم تهمت!یک سال گذشته تلخ ترین روزهای عمرم بودکه تااونجایی بتونم شرح خواهم داد.درست سه روزازانتخابات سال 88گذشته بودکه همکارم که یک خانم هستن پیشنهاددادن بادختری که درهمسایگی خانواده خواهرش زندگی میکردقراربذاریم وباهم آشنابشیم"بعدازچندروزکه مثل همه مردم درراهپیمایی اون روزا شرکت کردم وباتوجه به رودرواسی که باهمکارم داشتم  قبول کردم که این دخترخانم روکه تنهازندگی میکرد روببینم.بعدازاین ظاهرا قراربودکه دیگه به من فرصت فکرکردن داده نشه واین دخترخانم که دوماه بعدشدن همسرم منوبه رگبارتلفن وپیامک بستن"هرروزباهام قرارمیذاشت ومحبت های ظاهری وخیلی مصنوعی"گویامیخواست باازدواج کردن بامن دربرابردوست وفامیلشون پزبدن چون من نه پس اندازی داشتم نه خونه ای یه کارمند بودم ویه حقوق معمولی داشتم...ادامه دارد...(گفتگوي يكم)

    ۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

    این وبلاگ روایجادکردم که بتونم ازدردهای دلم بگم ازدردهای جامعه وازمصیبت هایی که بعدازازدواج به اون دچارشدم وازهمه اتفاقاتی که دوروبرمون مییفته.امیدکسانی که مطالب وبلاگ شوودان رومیخونن بدوبیرانگن چون دروبلاگ نویسی کم تجربه ام ومحتاج کمک شمادوستان.باسپاس