خانه

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

  • روزنامزدي قراربوددرموردمهريه هم توافق بشه وهمچنين تاريخ ازدواج،مهريه رو200سكه توافق كرديم كه البته نظرخانواده همسرم 500سكه بهارآزادي بودبعدهم بين جمع خانواده وفاميل درموردتاريخ ازدواج سوأل شدمن هم چون ميدونستم خانواده همسرم خيلي عجله دارن وباتوجه به اينكه من شناخت كافي نداشتم باكمال كم رويي گفتم 3الي 4ماه بعد،بعدازيك هفته متوجه شدم كه همسرم شروع به جمع كردن اسباب ووسايل خونه اش كرده .همسرم بدليل اينكه خيلي حساس وافسرده بودن حتي نمي تونست باپدر،مادروبرادركوچيكش زندگي كنه وبه اين دليل پدرش همون نزديكا يه آپارتمان 2خوابه گرفته بودكه دخترش تنهاباشه،تعجب آوراين بودكه تمام اعضاي خانواده باترحم باهاش برخوردميكردن وبا من هيچوقت درموردتنهازندگي كردن ومشكل اعصابش صحبت نمي كرد،اواسط ازدواج بخاطررفتارغيرقابل تحملش پيشنهادكردم پيش مشاوربره، قبول ميكردوازم ميخواست كمكش كنم ولي بعدميگفت من ليسانسم وتوديپلم توبايدپبش مشاوربري،بعدازجمع كردن لوازم خونش مجبورشدبره چندوقتي باخانوادش زندگي كنه وتوي همين چندروزاختلاف باخانوادش به اوج خودش رسيدچندباركه قرارملاقات داشتيم بدون مقدمه زدزيرگريه وباهمين گريه هامنومجبوركردكه تاريخ ازدواج روبندازم جلو.باخودم گفتم بخاطراينكه ناراحتي ودعواروتوي زندگي تازمون نياره قبول كردم وقرارازدواج روانداختم جلوولي باتمام وجوداحساس ميكردم كه دارم اشتباه ميكنم اون بااين سياست منومجبوركردكه زودترازدواج بكنيم،بالاخره روزازدواج سررسيدوباناراحتي واسترس كلي امضاتوي دفترازدواج دادم وبعدازيه سري مقدمات رفتيم سربه اصطلاح زندگي....ادامه دارد...(گفتگوي دوم)


هیچ نظری موجود نیست: