خانه

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

            مالعبتگانیم وفلک لعبتباز"""ازروی حقیقتی نه ازروی مجاز                                                                                       یک چنددراین بساط بازی کردیم """رفتیم به صندوق عدم یک یک باز            

(گفتگوی سوم)...زندگی روشروع کردیم ،باخودم عهدبستم که امیدوارباشم گفتم همسرم مشکلی داشته باشه کمکش میکنم حالاکه قبول کردم پس سعی میکنم که همسرموخوشحال کنم ولی ازروزای اول بدون دلیل گریه میکرد،گاهی وقتامجبورمیشدم بخاطرمشغله کاری یک یادوساعت بیشترسرکاربمونم ولی این کارمو میذاشت بحساب بی علاقگی به زندگی وبازگریه،کم کم مواقعی که بایدبیشترمیموندم سرکاراسترس میگرفتم که الان خونه برسم گریه میکنه یاطعنه میزنه.بعدفهمیدم که زنم بهم شک داره وهمین شکاکی روزگارهردومونوسیاه کرد.کافی بودکسی به تلفن من اشتباهن زنگ بزنه وبابت هرزنگ تلفن یک هفته گریه میکردوبایدبازجویی میشدم.هرکاری که ازدستم براومدانجام دادم که شکش برطرف بشه ولی نشدکه نشد.مسافرت رفتیم شهرستان خونه هرفامیلی که میرفتیم دنبال مچگیری بودخونه دختردایی رفتیم فکرکردکه باهاش رابطه دارم وهمینطورخونه دخترعمو،دخترخاله وحتی خونه خاله هفتادساله ام!متاسفانه روزبه روزهم بدترمیشدزندگیمون.هرکاری کردم پیش مشاوربره قبول نمیکردچرا؟چون مدرک تحصیلیش لیسانس بودمیگفت مشکل ندارم.توی فیلم هم ندیده بودم این شکاکی وحساسی ووسواسی رووفکر نمیکردم درسرتاسردنیاهمچین زنی وجودداشته باشه!بخودم میگفتم شایددارم تاوان کاری رو پس میدم،ولی چه کاری؟من که توی عمرم کسی رواذیت نکرده بودم پس چرااین زندگی سیاه نصیبم شده؟...ادامه دارد 

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

  • روزنامزدي قراربوددرموردمهريه هم توافق بشه وهمچنين تاريخ ازدواج،مهريه رو200سكه توافق كرديم كه البته نظرخانواده همسرم 500سكه بهارآزادي بودبعدهم بين جمع خانواده وفاميل درموردتاريخ ازدواج سوأل شدمن هم چون ميدونستم خانواده همسرم خيلي عجله دارن وباتوجه به اينكه من شناخت كافي نداشتم باكمال كم رويي گفتم 3الي 4ماه بعد،بعدازيك هفته متوجه شدم كه همسرم شروع به جمع كردن اسباب ووسايل خونه اش كرده .همسرم بدليل اينكه خيلي حساس وافسرده بودن حتي نمي تونست باپدر،مادروبرادركوچيكش زندگي كنه وبه اين دليل پدرش همون نزديكا يه آپارتمان 2خوابه گرفته بودكه دخترش تنهاباشه،تعجب آوراين بودكه تمام اعضاي خانواده باترحم باهاش برخوردميكردن وبا من هيچوقت درموردتنهازندگي كردن ومشكل اعصابش صحبت نمي كرد،اواسط ازدواج بخاطررفتارغيرقابل تحملش پيشنهادكردم پيش مشاوربره، قبول ميكردوازم ميخواست كمكش كنم ولي بعدميگفت من ليسانسم وتوديپلم توبايدپبش مشاوربري،بعدازجمع كردن لوازم خونش مجبورشدبره چندوقتي باخانوادش زندگي كنه وتوي همين چندروزاختلاف باخانوادش به اوج خودش رسيدچندباركه قرارملاقات داشتيم بدون مقدمه زدزيرگريه وباهمين گريه هامنومجبوركردكه تاريخ ازدواج روبندازم جلو.باخودم گفتم بخاطراينكه ناراحتي ودعواروتوي زندگي تازمون نياره قبول كردم وقرارازدواج روانداختم جلوولي باتمام وجوداحساس ميكردم كه دارم اشتباه ميكنم اون بااين سياست منومجبوركردكه زودترازدواج بكنيم،بالاخره روزازدواج سررسيدوباناراحتي واسترس كلي امضاتوي دفترازدواج دادم وبعدازيه سري مقدمات رفتيم سربه اصطلاح زندگي....ادامه دارد...(گفتگوي دوم)