خانه

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

(گفتگوی پنجم)...شرایط روزبه روزبدترمیشد،احساس میکردم دچارافسردگی شدم چه رویاهایی داشتم وبه چه جهنمی تبدیل شده بودن هرکاری ازدستم برمیومدانجام میدادم که وضعیت بدتر نشه بهم توهین میکرد طعنه میزد من سکوت میکردم هرچیزی میخواست فراهم میکردم تمام وکمال دراختیارش بودم ولی چه سود...
اواخرخردادماه که ازخرید برگشته بودیم آژیردزدگیرماشین هرچنددقیقه صداش به هوامیرفت منم توی خونه صداشو قطع میکردم بعدازچندبارریموت دزدگیررو گذاشتم روی غیرحساس ولی بعدازچندساعت بازآژیرکشید،ایندفه شک کردم چون ماشین روتوخیابون پارک میکردم ،رفتم بیرون نگاهی انداختم وفوری برگشتم فرداهمسرم تلفن کردبه محل کاروباگریه گفت که دارم میرم خونه بابام !!گفتم بازچی شده مگه؟گفت دیشب کاری کردی که دزدگیرماشین آژیربکشه وبه این بهانه بری بیرون وتلفن بزنی به زنی یادختری!من که دوروبرم شلوغ بودسعی کردم آرومش کنم وکمی نصیحتش کردم ولی رفت خونه پدرش منم چون فردای اون روزقراربودیکی ازدوستای صمیمی ازشهرستان بیادوچندروزی مهمونمون باشن بعدازظهرتلفن زدم وگفتم مهمون داریم فورا برگردخونه،واونم نزدیک غروب برگشت وهیچ معذرت خواهی بابت توهمی که باعث شدازخونه بره هم ازمن نکرد.خلاصه این وضع ادامه داشت گریه های بی دلیل توهین بی دلیل وتوهموبدبینی وشک ومنم آرزومیکردم جهنم بودم تاتوی خونه واین زندگی پراسترس...ادامه دارد